درویشی به در دهی رسید جمعی کدخایان را دید آن جا نشسته، گفت چون چیزی بدهید وگرنه با شما نیز آن کنم که با آن دیگر کردم.
ایشان بترسیدند گفتند مبادا این ولیّی یا ساحری باشد و خرابیی از او به ما رسد. آنچه خواستند بدادند. بعد از آن از او پرسیدند که که با آن ده دیگر چه کردی؟
گفت آن جا سوال کردم هیچ به من ندادند، آن ده رها کردم و این جا آمدم اگر شما نیز چیزی به من نمی دادید این ده رها می کردم و ده دیگر دیگر می رفتم.
(عبید زاکانی)
:: موضوعات مرتبط:
حکایت ,
,
:: برچسبها:
داستان درویش عبید زاکانی ,
:: بازدید از این مطلب : 893
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0